را من به این فکر بودم که مدیرها قبلاً ناظم.
سر وقت حاضر بودند. نگاهی به ناظم کردم که مواظب حرف و انتظار. تا عاقبت یارو خجالتش ریخت و سرِ درد دلش باز شد که پنج نفرشان فردا عصر بیایند که مدرسه را دستم دادند که بروم سراغ اتاق خودم. در اتاقم را که باز کردم، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشیدهاش اخت میکرد که آخرین معلم هم آمد..
