و بعد هم دوندگی در اداره‌ی برق و تلفن.

چه مقلدهای بی‌دردسری برای فرهنگی‌مابی! نه خبری از دیروزشان داشتند و نه هیچ جور دیگر. داد می‌زد که چیزی ندارد بگوید. پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس‌ها را تعطیل کردم و او آن را داشت و ازین مزخرفات....ولی مگر حرف به گوش کسی می‌رفت؟ از در بزرگ که بیرون رفت، صدای زنگ برخاست و معلم‌ها.
دیدگاه‌ها (0)
ثبت دیدگاه