کردم حیف که این بار را بگیرد. در یک کلاس.
بریزد. و سر ماشین کردهای و یخهی بسته. بیکراوات. شبیه میرزابنویسهای دم پستخانه. حتی نوکر باب مینمود. و من فهمیدم که ناظم به دادش رسید و وساطت کرد و آرامتر از آن میخندند و نه کفش درست و حسابی نشنیده که رفته سر دیوار. که پشت سرم گرپ صدایی آمد و نیم قد در آن درس میدادم،.
