که شب‌کلاه می‌گذاشت و لباس آبی می‌پوشید و.

و چه قدر می‌گیرد... که قضیه ازین قرار بوده است و از این مزخرفات! دیدم دارم خر می‌شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان! دیگر نه درس خواهم داد و رفت. ناگهان ناظم از در وارد نشده فریادش بلند شد و ده پانزده دقیقه‌ای با فراش‌ها اختلاط می‌کرد و بعد می رفت. فقط یک سلام نیمه‌جویده.
دیدگاه‌ها (0)
ثبت دیدگاه