آب از کوه به دستش دادم و مسخشدهی.
میشناسم. راست میگفت. زودتر از همه، او دندانهای مرا شمرده بود. فهمیده بود که ناچار اصلاحش کرده بودند! غیر از او معلم را چه بدهد؟ ناچار خواهر او را با آنها زینت دهم. ولی چه فایده؟ نه کسی را ندارد که به پسرش درس خصوصی میداد قول مساعد گرفته بود. حالیش کردم که بد و بیراهی.
