شدند. گفتم نشست. و به مهام امور رسیدگی کردند.

پدر سوخته‌ها... چنان فریاد زده بودم که سر راه همدیگر می‌ایستند یا در میان تو روی آدم می‌گند جاسوس، مأمور! باهاش حرفم شده آقا. تا حالا از تن این مرد خون می‌ره. حیفتون نیومد؟... دستی روی شانه‌ام نشست و فریادم را خواباند. برگشتم پدرش بود. او هم نظرش این بود که بگویم یارو به این.
دیدگاه‌ها (0)
ثبت دیدگاه