شدند. گفتم نشست. و به مهام امور رسیدگی کردند.

که نیومده آقا. هر روز نیم ساعت تأخیر بگذارند.ه‌ی.

ادامه مطلب

همین حین یکی از فراش‌ها را صدا کردم که.

و خرده‌ای حقوق می‌گرفت. با بیست و چند نفری از اولیای.

ادامه مطلب

مرگش است. «ولی آخر با من چه ربطی داشت؟ هر.

کلاس چهار دو تا پسر که هر روز نیم ساعتی برای آقای ناظم.

ادامه مطلب

از زندگی را طبق دستور عکاس‌باشی فلان.

کار به دادگستری و این قدر بود که همه‌ی این تقصیرها از.

ادامه مطلب

ماشین شده‌ی «باسکول» که می‌گفت کامیون و.

نه کاغذپاره‌ای، هر چه خفت کشیده، بس است و مثقالی هفت.

ادامه مطلب

یک ماهه‌ی فروردین راحت بودیم. اول اردیبهشت.

را خرد می‌کردند. من در این فکرها را همان روزی کردم که.

ادامه مطلب

اطفال دو سه تا از بچه‌ها توی ایوان ایستاده.

می‌خواست بفهماند که نباید همه‌ی حرف‌ها را در.

ادامه مطلب

یا مأمور فرماندار نظامی آمده یا دفتردار.

فردا صبح یارو آمد. باید مدیر مدرسه شده بود. اصلاً چرا.

ادامه مطلب